رفاقت حاجقاسم و حاجحسین به چهاردهه پیش برمیگردد، به آن روزهایی که ارتش سرخ شوروی به افغانستان حمله کرد و تعدادی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای کمک به نیروهای جهادی افغانستان وارد این کشور شدند.
یکی از این سپاهیها حاجحسین غنچه بود، دوست و همراه همیشگی حاجقاسم سلیمانی که حتی بعداز بازنشستگی همپای رفیق قدیمیاش ماند و با اولین تماس او خودش را به دمشق رساند تا اینبار روبهروی تکفیریها و داعشیها بایستند.
عمر شصتودوساله مرحوم حاج حسین، قدیمی محله طالقانی، مملو است از مجاهدتهایی که برای آرمانهایش انجام داده است؛ انقلاب، اسلام و رهبری. فرزندانش حالا راوی خاطرات مشترک پدرشان و سردارسلیمانی هستند.
حاجحسین غنچه از قدیمیهای شهرک طالقانی است که در ساختوساز مسجد قدس نقش مهمی داشت و هیئت نورالثقلین را نیز او تأسیس کرد. هرچهار فرزندش در همین محله به دنیا آمدند.
دختر بزرگتر، حاجاصغر، آقامصطفی و شیخمهدی که حالا خاطرات پدرشان را برای ما بازگو میکنند، در همین شهرک طالقانی قد کشیدهاند و زندگی میکنند، انگار دلکندن از محلهای که خیلی از اهالی آن، حاجحسین غنچه را «پدر» خطاب میکردند، برایشان خیلی سخت است.
اصغرآقا میگوید: پدر همین دو ماه پیش بهدلیل سرطان به رحمت خدا رفت. خیلیها در پیام تسلیتشان نوشته بودند که «شهرک طالقانی بیپدر شد.» او قدیمیترین ساکن این محله بود و از ۴۳سال پیش در همین خانه سکونت داشت. اوایل انقلاب خیلی از خانههای تیمی منافقین در این حوالی یا محله طالقانی یا محله رضاشهر بود. پدر برای مقابله با سمپراکنی آنها آمد و در این محدوده ساکن شد. هر شب هم با سروکله خونی به خانه برمیگشت. خط قرمزش انقلاب بود و برای حفظ آن، جانش را کف دستش گرفته بود.
حاجحسین غنچه سال۶۲ به جهاد سازندگی میپیوندد و از همان سال عازم جبهه میشود. او در جبهه با تعدادی از همرزمانش به نهضتهای آزادیبخش سپاه میپیوندد که بعدها تحتعنوان نیروی قدس وظیفه حمایت از جنبشهای انقلابی در کشورهای همسایه را برعهده میگیرند.
یکی از اولین مأموریتهای حاجحسین رفتن به افغانستان و حمایت از جنبش انقلابی و اسلامی احمدشاه مسعود درمقابل ارتش سرخ شوروی بود که برای قوام دولت کمونیست به افغانستان یورش برده بودند و ۹ سال در این کشور ماندند. از همان روزها بود که آشنایی و رفاقت و همکاری حاجحسین و حاجقاسم شکل گرفت و تا پایان جنگ سوریه ادامه پیدا کرد.
اصغرآقا که پسر بزرگ حاجحسین است، از آن روزها بیشتر یادش میآید. او تازه پدر را از دست داده است و حین گفتگو مدام چشمانش خیس میشود. از روزهایی میگوید که پدر ششماه به ششماه در مأموریت بود و وقتی میآمد، ظاهرش به کل تغییر کرده بود؛ «آن موقع مثل الان نبود. وقتی پدر میرفت دیگر کسی از او خبری نداشت تا وقتی برمیگشت.
ششماه بیخبری از پدر در بحبوحه جنگ خیلی سخت بود. یادم میآید یک بار از مأموریت برگشته بود. دخترعمهمان که خانه ما بود، در را باز کرد. او پدر را نشناخت. جیغ زد و فرار کرد. در این ششماه پدر چهلکیلو وزن کم کرده بود. وقتی مجبور باشی روزها در کوهها و دشتها پیادهروی کنی و فقط نان خشک بخوری، از این بهتر نمیشود.
اصغرآقا ادامه میدهد: در افغانستان بود که پدر با حاجقاسم آشنا شد. آنها درکنار رهبران سیاسی و فرماندهان جهادی همچون احمدشاه مسعود و برهانالدین ربانی، رهبر معنوی جهاد و مقاومت، حضور داشتند تا انقلاب افغانستان شکل گرفت و دراین راه فداکاری بسیاری کردند. بعد از خروج نیروهای شوروی، پدر بازهم به همراه حاجقاسم در افغانستان ماندند و در بازسازی این کشور کمکحال آنها بودند.
حاجحسین پنجسالی در اوایل دهه ۸۰ به عنوان فرمانده سپاه تایباد مشغول کار شد. خاطرات فرزندان حاجحسین از آن روزها هم شنیدن دارد و اینبار نوبت آقامصطفی است.
او میگوید: یادم میآید وقتی در تایباد بودیم، از سپاه برای ما غذا میآوردند. پدر همان روز پول غذا را حساب میکرد. آن سالها یک تویوتا پرادو برای رفتوآمدهای بیرون شهر به ایشان داده بودند؛ ما هیچوقت رنگ آن پرادو را ندیدیم؛ از مشهد با اتوبوس به تایباد میآمدیم. آن روزها پدر یک وانت تککابین داشت که همه ما را زمستان و تابستان پشت آن سوار میکرد و اینور و آنور میبرد. خلاصه که بیتالمال برای حاجحسین از هرچیزی مهمتر بود.
مصطفی در ادامه میگوید: بیشتر مردم تایباد اهل سنت بودند که البته خیلی هم با پدر رفاقت داشتند؛ آن روزها اوج حضور اشرار در مرزهای شرقی بود و در این شرایط پدر به شرقیترین شهر ایران آمده بود تا مواظب جان و مال مردم باشد؛ بههمین دلیل هم مردم خیلی دوستش داشتند. یکی از کارهای دیگری که پدر آن سالها در تایباد انجام داد، ساخت مدرسه امامحسین (ع) بود؛ خودش به خیّران و مدرسهسازان رو انداخت تا این اتفاق بیفتد.
حاج حسین سال۹۲ بازنشسته شد، اما ارتباطش با حاج قاسم پابرجا بود. وقتی جنگ سوریه شروع شد، حاجحسین خیلی زود خودش را به رفیق قدیمیاش رساند تا باز هم پا در رکاب حاجقاسم باشد.
قدیمی محله طالقانی از سال۹۴ و همان روزهای شروع جنگ سوریه برای کمک به سردارسلیمانی به دمشق میرود و مسئولیت تدارکات تیپ فاطمیون را برعهده میگیرد. او دوست داشته است که فرزندانش هم در این نبرد همراهش باشند، اما فقط روزی شیخمهدی، تهتغاری خانواده، میشود که همراه پدرش در جنگ سوریه حضور داشته باشد.
شیخمهدی که در آن روزها طلبه جوان بیستوچهارسالهای بوده است، میگوید: هربار که حاجقاسم به سوریه میآمد، دو نفر را باید میدید؛ یکی پدرم بود و یکی شهیدرضی موسوی. با این دونفر ارتباط تنگاتنگی داشت. اغراق نیست اگر بگویم در سوریه همه دنبال حاجقاسم بودند و حاجقاسم دنبال حاجحسین.
آقامهدی ادامه میدهد: برای پدرم شهرام بهرام نداشت؛ با همه یکجور برخورد میکرد. روزی که به سوریه رفتم، پدرم در دمشق بود. با خودم گفتم الان ماشین اختصاصی میآید بهدنبالم و امشب شام را بیرون میرویم و حتما پیش پدر میخوابم، اما وقتی از راه رسیدم، پدر یک خوشامد خشکوخالی گفت و من را فرستاد پادگان امامحسین (ع).
در اتاقی سرد که کف و دیوارهایش سیمانی بود خوابیدم؛ نه برق بود و نه گاز. باید با بخاری نفتی خودمان را گرم میکردیم، اما از شانس ما همان شب نفت نداشتیم. تنها کاری که پدر کرد، این بود که چند پتو فرستاد تا بچهها از سرما یخ نزنند.
حاجحسین مسئول تدارکات بود. آدم پشتمیزنشینی نبود. مدام به بچهها در خط مقدم سرکشی میکرد تا هیچ رزمندهای کموکسری نداشته باشد. خودش را به زمین و زمان میزد تا مثلا بودجه رتقوفتق امور را بیشتر کند. برای او مهم نبود به چه کسی رو میاندازد؛ برایش راحتی بچههایی مهم بود که برای اعتقادشان و دفاع از حرم اهلبیت (ع) تا پای جان میایستند.
حاجحسین بعد از بازگشت از سوریه، رسیدگی به امور فرهنگی محله را در اولویت کارهایش قرار داد. او صبح تا شب را در مسجد میگذراند و امور برگزاری ادعیه و جشنها، مراسم عزاداری دهه محرم و فاطمیه، دوره قرآن و... را رتقوفتق میکرد.
اصغرآقا میگوید: پدرم به کار فرهنگی برای جوانان علاقه بسیار داشت. هیئت چهاردهمعصوم (ع)، بیتالسکینه (س) و نورالثقلین محله را او پایهگذاری کرد و تا آخرین روز عمرش مدام نگران بود که امور مسجد به بهترین شکل انجام شود. برای مدت ۱۰ سال برای اینکه جوانان مسجدی دور هم جمع شوند و پراکنده نباشند، هر شنبه و چهارشنبه، دوره قرآن و دعای توسل در خانهمان برگزار میشد. حتی اگر در مأموریت بود، خودش را میرساند یا تلفنی همهچیز را کنترل میکرد.
عمر پدرم همهاش به خدمت گذشت، خدمت به اسلام و قرآن و انقلاب و رهبری. روی سنگ مزارش نوشتهاند «مجاهد بدون مرز و خستگیناپذیر». واقعا همینطور بود؛ پدر خستگی را خسته میکرد.
* این گزارش چهارشنبه ۱۳ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.